سفارش تبلیغ
صبا ویژن

نغمه ی عاشقی
 
قالب وبلاگ
لینک دوستان

ای که تو را درگذر نسل هاوعمرها یافته ام

من نیز هر لحظه پیوندم را بازمین می گسلم.

با آسمان آشنا شو،باستارگان انس بگیر،با آنها معاشرت کن!

با ماه ،رفیق شو،با آسمان شبها خو بگیر،

آنجا وطن ماست،سرزمین آزادی ماست،

من در هر ستاره،در جلوه هر مهتاب،در عمق تیره ی هرشب،

در هر طلوع ،در هر غروب،چشم به راه آمدن تو ام،بیا هر شب بیا،از ستاره ها نشان مرا بپرس،

از مهتاب سراغ مرا بگیر،ازسکوت کهکشان ها زمزمه ی مهر جوی مرا با خود بشنو!

بیا،هر شب بیا!در خلوت هر مهتاب،تنهایم.

در سایه هر شب،چشم به راهت گشوده ام.در پس هر ستاره پنهانم،در پس پرده ی هر ابر،در کمینم.

بر سر راه کهکشان ایستاده ام.بر ساحل هر افق منتظرم بیا،خورشید که رفت.بیا،شب را تنها ممان.

تاریکی را بی من ممان.من آنجا بر تو بیمناکمکگه با شب تنها نمانی.

دیو شب بی رحم است،گرسنه است ،وحشی است،خطرناک است ،وحشتناک است.

پرنده ی معصوم و کوچک من!آفتاب که رفت پرواز کن،ازروی خاک برخیز،این خرابه ی غمزده را ترک کن!


[ جمعه 89/7/30 ] [ 2:26 عصر ] [ دانشجوی ریاضی ] [ نظرات () ]

 

تشنه ای سیراب شد سیراب شد

باز هم در بستر آغوش من

رهروی در خواب شد در خواب شد

 

می روم خسته و افسرده و زار

سوی منزلگه ویرانه خویش

به خدا میبرم از شهر شما

دل شوریده و دیوانه خویش

 

بخدا غنچه شادی بودم

دست عشق آمد و از شاخم چید

شعله آه شدم صد افسوس

که لبم باز برآن لب نرسید

 

 

آن آرزوی گمشده می رقصد

در پرده های مبهم پندارم

 

 

نه امیدی که بر آن خوش دل کنم

نه پیغامی نه پیک آشنائی

نه در چشمی نگاه فتنه سازی

نه آهنگ پر از موج صدائی

 

لای لای، پسر کوچک من

دیده بربند،که شب آمده است

دیده بربند،که این دیو سیاه

خون به کف،خنده به لب امده است

 

سر به دامان من خسته گذار

گوش کن بانگ قدمهایش را

کمر نارون پیر شکست

تا که بگذاشت برآن پایش را

 

کتابی،خلوتی،شعری،سکوتی

مرا مستی و سکر زندگانی است

چه غم گر در بهشتی ره ندارم

که در قلبم بهشتی جاودانی است

 

نسیم از من هزاران بوسه گرفت

هزاران بوسه بخشدیم به خورشید

در آن زندان که زندانبان تو بودی

شبی بنیادم از یک بوسه لرزید

 

نی حال دل سوخته دل بتوان گفت

جانم آن گمشده را جوید

زین همه کوشش بی حاصل

عقل سرگشته به من گوید

 

عاقبت خط جاده پایان یافت

من رسیده ز ره غبار آلود

تشنه بر چشمه ره نبرد و دریغ

شهر من گور آرزویم بود

 

 

امشب به قصه دل من گوش می کنی

فردا مرا چو قصه فراموش می کنی

 

 

تو همان به که نیندیشی

به من و درد روانسوزم

که من از درد نیاسایم

که من از شعله نیفروزم

 

دیگر نکنم ز روی نادانی

قربانی عشق او غرورم را

شاید که چو بگذرم از او یابم

آن گمشده شادی و سرورم را

 

از سیاهی چرا حذر کردن

شب پر از قطره های الماس است

آنچه از شب بجای می ماند

عطر سکرآور گل یاس است

 

شمع ‚ ای شمع چه میخندی ؟

به شب تیره خاموشم

بخدا مُردم از این حسرت

که چرا نیست در آغوشم

 

 


[ شنبه 89/7/24 ] [ 11:15 صبح ] [ دانشجوی ریاضی ] [ نظرات () ]
من پری کوچک غمگینی را
می شناسم که در اقیانوس مسکن دارد
ودلش را در یک نی لبک چوبین
می نوازد،آرام آرام
پری کوچک غمگینی که شب از یک بوسه می میرد
و سحرگاه از یک بوسه به دنیا خواهد آمد.


[ جمعه 88/9/13 ] [ 7:44 عصر ] [ دانشجوی ریاضی ] [ نظرات () ]

پیچک نباش
نمی دانم گاهی فکر کرده اید که پیچک چه زندگی ناجور وبد آموزی دارد.
پیچک در کنار هر گیاه یا درختی که می روید خودش را به آن می چسباند،دور ان می پیچد،در تنگنا قرارش می دهد ،نعمت آفتاب را از او می گیرد و گاهی خشکش می کند تا خودش زنده باشد ،پیش برود و حضور و وجودش را به این طریق نادرست ثابت کند ونقص ها و ناتوانی ها و کژی های خود را پنهان کند.
انسان چنین نیست،یعنی نباید باشد،آدم تحت هر شرایطی اگر چه سخت و صعب می تواند خودش و توانهایش را در دست ها و پاها و تفکرش کشف کند و از این ثروت بهره مند شود بی آنکه به صورت زائده ای بر پیکره ی جامعه ی خود در آید.
پیچک نباش ، جنگل باش.


[ یکشنبه 88/9/8 ] [ 8:56 عصر ] [ دانشجوی ریاضی ] [ نظرات () ]


.: Weblog Themes By WeblogSkin :.
درباره وبلاگ

موضوعات وب
امکانات وب


بازدید امروز: 23
بازدید دیروز: 55
کل بازدیدها: 832277