سفارش تبلیغ
صبا ویژن

نغمه ی عاشقی
 
قالب وبلاگ
لینک دوستان

یکی از دانشجویان دکتر حسابی به ایشان گفت:شما سه ترم است که مرا از این درس می اندازید من که نمی خواهم موشک هوا کنم.می خواهم در روستایمان معلم شوم.
دکتر جواب داد:تو اگر نخواهی موشک هوا کنی و فقط بخواهی معلم شوی ،قبول،ولی  تو نمی توانی به من تضمین بدهی  که یکی از شاگردان تو در روستا ،نخواهد موشک هوا کند.
.


[ چهارشنبه 91/3/24 ] [ 11:35 عصر ] [ دانشجوی ریاضی ] [ نظرات () ]

این روز خجسته رو به تمام باباهای خوب دنیا بخصوص بابای عزیز خودم همچنین به داداش گلم و به تمام آقایون پارسی بلاگی تبریک میگم...دیروز که داشتم کادوی پدرمو آماده میکردم یاد یه خاطره ای افتادم...چندین سال قبل یعنی دوران نوجوانی که بودم...پدرم به بهانه های مناسبتها از من و برادر وخواهرم میخواست در مورد موضوعی که مشخص میکرد مطلب بنویسیم...من هم خیلی در ادبیات ونوشتن مطلب  بر خلاف ریاضی ضعیف بودم..زنگ انشا برام عذاب آورترین زنگ مدرسه بود،همیشه دوست داشتم همه ی زنگ های مدرسه زنگ ریاضی باشه ولی زنگ انشا ونگارش نداشتیم.....ولی همیشه نمره های انشاء کلاسی من بالاترین نمره بود ،همیشه از خواهرم در نوشتن انشا کمک میگرفتم..و والبته یک کتاب نگارش وانشاء داشتم که در مورد هر موضوعی که معلم میگفت توی این کتاب موجود بود..وپدرم هم بعضی وقتها  برامون یه موضوع مشخص میکرد من هم از رو کتاب کپی میگرفتم..خواهر و برادرم میدونستند که من کپی میگیرم..یه شب که برای روز پدر جشن گرفتیم پدرم گفت همراه کادوهای شما باید یه مطلب در مورد پدر بنویسید....من هم از روی کتاب انشاءونگارش کپی گرفتم..خواهر و برادرم هم از خودشون یه مطلب نوشتند...ما هم بعد دادن کادو هرکدوم نوشته هامونو دادیم به پدرمون..اول نوشته خواهرمو خوند بعد نوشته ی برادرمو خوند و بعدش برای من...ولی اون شب خیلی برام بد تموم شد..من حتی  نوشته رو ویرایش نکردم..کپی مطلبو نوشتم بعضی از کلماتی که به کار بردم اصلا ربطی به فضای ما نداشت...و پدرم متوجه شد آخه چند بار قبلا تذکر داده بود وکلی دعوام کرد..و سه تا موضوع داده بود که باید مطلب مینوشتم..هرچند دوباره از خواهرم کمک گرفته بودم..من تا چند ماهه پیش این نوشته رو داشتم ولی امروز هرچی فکر کردم نتونستم پیداش کنم..الان که فکر میکنم به حرفهای پدرم توجه نکردم و برای همین نمیتونم یک مطلب زیبا بنویسم ..
میدونم چقدر زحمت کشیدی تا ما تو زندگی مون موفق بشیم..خیلی از شما متشکرم بابت تمام مهربونیها و دوست داشتن گفتناتون...هر چی بزرگتر میشیم وسن مون میره بالاتر بیشتر قدر زحماتتونو میفهمیم...تازه متوجه حرفاتون میشم...وقتی از دانشگاه  باید به خونه می اومدم مدام در حال زنگ زدن بودی که الان کجایی ،تو ترافیک گیر که نکردی ،کی میرسی.بیام دنبالت..من تو دلم میگفتم مگه من بچه ام..ولی حالا درک میکنم..
همش میگفتی من خواهر نداشتم وبرای همین دوست دارم دخترام مثل یه خواهر با من صمیمی باشن..خدا کنه همونطور که دوست داشتی بوده باشیم...خیلی دوستتتون دارم بخاطر اینکه دوست داشتنو راحت به زبون میارین...
میدونم داداشی به وبلاگم سر میزنی حتما بابا رو بیار پای سیستم و تا این مطلبمو بخونه..

ولی فقط همین یک جمله رو میتونم بنویسم...پدرم ،ای عزیزترین موجود هستی ،دوستت دارم و بر دستانت بوسه میزنم...و یه روزی برسه که تمام زحماتتو جبران کنم...دوستت دارم..داداش گلم شما رو هم دوست دارم...


[ دوشنبه 91/3/15 ] [ 5:18 عصر ] [ دانشجوی ریاضی ] [ نظرات () ]


.: Weblog Themes By WeblogSkin :.
درباره وبلاگ

موضوعات وب
امکانات وب


بازدید امروز: 14
بازدید دیروز: 26
کل بازدیدها: 838443