سفارش تبلیغ
صبا ویژن

نغمه ی عاشقی
 
قالب وبلاگ
لینک دوستان

ع ش ق
عشق میوه زمان است
و اعتبار حریمش به پیشینه ای است از
دادن،گرفتن ،خندیدن وگریستن
عشق شاخساری است که بی درنگ به شکوفه می نشیند
و دیر زمانی می گذرد تا گلستانی شود
سر شار عطر ورنگ
و هیچ معنایی به جز ایمان ندارد
ایمان واعتماد به کسی،به چیزی
وپیوسته همسفر اشتیاق است
به تلاش وکار،به عمل و شادمانی
و آن گاه که عشق جامه ایثار به تن کند
کم بها ترین حاصل آن رضایت و سرشاری است
و این پاداش آنی است که
به فراسوی وجود خویش راه دارد
و همیشه آسان تر ببخشد تا که فرا چنگ آرد
عشق آن است که
با همه ی توان خویش دیگران را یاری کنی
تا به رویای خود واقعیت بخشند
و دنیایی صمیمیت وتکاپوست به شنیدن وادراک
و از آن پس ،انجام هر آنچه بتوانیم
و اندوختن آنچه شایسته باشد
که درخت زندگی دیگران سرشار از میوه های شادمانی و
امنیت و نیک بختی شود
و گاه درد است
عشق سفری بی منتهاست در امتداد نیاز دیگران و
 شایسته انکه بکوشد،بنوشد ودل را بگسترد
به ادراک آنچه می گویند و آنچه ناگفته در دل نهان می دارند
که توان گفتنشان نیست
عشق پای بند هیچ نباشد
و چون اصیل و بایسته آید
خویشتن را به هدیه ارزانی کند
بی چشم پاسخی
عشق ناهمگونی را می پذیرد
و طغیان گه گاه و نابه جای احساسی را


[ جمعه 88/8/29 ] [ 10:54 عصر ] [ دانشجوی ریاضی ] [ نظرات () ]

داستان کوتاه
خجالت
از همان روز اولی که به کلاس رفتم ودانشجوها پیش پایم بلند شدند،همین که نگاهم به او افتاد ازش بدم آمد،همین طور بی دلیل دشمنش شدم.البته بی دلیل که نبود،دلیلش را فقط خودم می دانستم وبه هیچ کس هم نگفتم-جرات نداشتم بگویم –اما حقیقت این بود که با دیدن او که پیدا بود دختر یک خانواده فقیر است،دوران سخت کودکی خودم که مانند او فرزند یک خانواده فقیر بودم یادم می آمد.آن روزها را با کمک بعضی ها هر طور که بود گذراندم ودرسم را ادامه دادم تا امرز که استاد دانشگاه بودم،اما چون دوست داشتم گذشته ام را فراموش کنم،هر چیزی که آن ایام را تداعی می کرد از سر راه کنار می زدم،درست مثل او که بالاخره یک بهانه از او گرفتم ...چقدر خجالت کشیدم آن روز که مادر پیر دختر به دانشگاه آمده بود تا بلکه رضایت مرا برای برگرداندن دخترش به دانشگاه بگیرد...،آری ،خجالت کشیدم چون مادر او همان فراش دوران دبستانم بود که هر روز(چون می دانست من با شکم گرسنه به مدرسه می آیم )وقت ظهر که می شد از غذای خودش شکمم را سیر می کرد.چقدر خجالت کشیدم!


[ جمعه 88/8/29 ] [ 10:51 عصر ] [ دانشجوی ریاضی ] [ نظرات () ]

چهار چیز است که نمی توان آن ها را باز گرداند:

سنگ...پس از رها شدن!

حرف ...پس از گفتن!

موقعیت...پس از پایان یافتن!

و زمان ...پس از گذشتن!


[ جمعه 88/8/29 ] [ 8:52 عصر ] [ دانشجوی ریاضی ] [ نظرات () ]
.: Weblog Themes By WeblogSkin :.
درباره وبلاگ

موضوعات وب
امکانات وب


بازدید امروز: 44
بازدید دیروز: 26
کل بازدیدها: 838473