نغمه ی عاشقی | ||
بیدلی در همه احوال خدا با او بود... مردی با خود زمزمه کرد: "خدایا با من حرف بزن" یک سار شروع به خواندن کرد اما مرد نشنید؛ فریاد برآورد: خدایا با من حرف بزن..... آذرخش در آسمان غرید اما مرد اعتنایی نکرد؛ مرد به اطراف خود نگاه کرد و گفت:پس تو کجایی؟؟؟؟ بگذار تو را ببینم..... ستاره ای درخشید اما مرد ندید؛ مرد فریاد کشید"خدایا یک معجزه به من نشان بده"...... کودکی متولد شد و اما مرد باز توجهی نکرد؛ مرد در نهایت یاس فریاد زد: خدایا خودت را به من نشان بده و بگذار تو را ببینم....... از تو خواهش می کنم... پروانه ای روی دست مرد نشست و او پروانه را پراند و به راهش ادامه داد...
"بی دلی در همه احوال خدا با او بود او نمی دیدش و از دور خدایا می کرد"
[ دوشنبه 89/12/9 ] [ 9:40 عصر ] [ دانشجوی ریاضی ]
[ نظرات () ]
|
||
[ فالب وبلاگ : وبلاگ اسکین ] [ Weblog Themes By : weblog skin ] |