خاطره ای از آن روزها
تازه جنگ شروع شده بود.خبرهای سخت و دردناکی از جبهه های جنوب و غرب می رسیدبیدردان مرفه فرار را بر قرار ترجیح می دادندو بار سفر به سوی بهشت خیلی غرب می بستند.باپرهنگان همیشه استوار با کمترین با کمترین سلاح و تجهیزاتی در مقابل دشمن تا به دندان مسلح ایستادگی میکردند.آن روز وقتی از مدرسه به خانه آمدم،دیدم مادرم لباسهای سبز پدرم را آماده می کند.خواهر کوچکم سعی میکردپوتینهای پدر را تمیز کند.بوی عطر پدر فضای خانه را خوشبو کرده بود.پدر در لباس رزم چه استوار و راست قامت مینمود.او میرفت و مادر آهسته گریه میکرد.خواهرم از پدر سوغاتی می خواست و من به تماشای قدمهای استوار او ایستاده بودم. او رفت و از جبهه برایمان سوغات شهادت آورد.
رفتند عاشقان خدا از دیار ما
از حد خود گذشت غم بیشمار ما
دلهایمان به همره این کاروان برفت
در ره بماند دیده ی امیدوار ما
یک عده یافتند مقصد ومقصود خویش
واحسرتا به سر نرسید انتظار ما
عمری پی وصال دویدیم و عاقبت
اندر فراق سوخت دل داغدار ما
یاران زقید و بند علایق رها شدند
ماندیم و خاطرات کهن در کنار ما
افسوس روزگار شهادت به سر رسید
سوز و گدازو آه وفغان شد نثار ما
دیگر تمام غافله ها کوچ کرده اند
برجای مانده است تن زخمدارما
صمد قاسمپور
منبع:ماهنامه ی گلبرگ