داستان کوتاه
خجالت
از همان روز اولی که به کلاس رفتم ودانشجوها پیش پایم بلند شدند،همین که نگاهم به او افتاد ازش بدم آمد،همین طور بی دلیل دشمنش شدم.البته بی دلیل که نبود،دلیلش را فقط خودم می دانستم وبه هیچ کس هم نگفتم-جرات نداشتم بگویم –اما حقیقت این بود که با دیدن او که پیدا بود دختر یک خانواده فقیر است،دوران سخت کودکی خودم که مانند او فرزند یک خانواده فقیر بودم یادم می آمد.آن روزها را با کمک بعضی ها هر طور که بود گذراندم ودرسم را ادامه دادم تا امرز که استاد دانشگاه بودم،اما چون دوست داشتم گذشته ام را فراموش کنم،هر چیزی که آن ایام را تداعی می کرد از سر راه کنار می زدم،درست مثل او که بالاخره یک بهانه از او گرفتم ...چقدر خجالت کشیدم آن روز که مادر پیر دختر به دانشگاه آمده بود تا بلکه رضایت مرا برای برگرداندن دخترش به دانشگاه بگیرد...،آری ،خجالت کشیدم چون مادر او همان فراش دوران دبستانم بود که هر روز(چون می دانست من با شکم گرسنه به مدرسه می آیم )وقت ظهر که می شد از غذای خودش شکمم را سیر می کرد.چقدر خجالت کشیدم!