نغمه ی عاشقی | ||
چندین سال پیش پسری نابینا زندگی می کرد از خودش متنفر بود او از همه نفرت داشت بجز نامزدش. روزی پسربه نامزدش گفت که اگر روزی بتواند دنیا ببیند آن روز ،روز ازدواجشان خواهد بود تا اینکه سرانجام شانس به او روی آورد و شخصی حاضر شد تا یک جفت چشم به پسر اهدا کند و آنگاه بود که توانست همه چیز از جمله نامزدش را ببیند . دخترشادمانه از پسرپرسید:آیا زمان ازدواج ما فرا رسیده ؟ پسروقتی که دید دختر نابیناست،شکه شد بنابراین درپاسخ گفت:متاسفم،نمی توانم با تو ازدواج کنم آخر تو نابینایی . دختردر حالی که به پهنای صورتش اشک می ریخت سرش را به پایین انداخت و از کنار تخت پسر دور شد .بعد رو به سوی پسرکرد وگفت:بسیار خوب،فقط از تو خواهش می کنم مراقب چشمان من باش. [ دوشنبه 89/8/3 ] [ 9:13 عصر ] [ دانشجوی ریاضی ]
[ نظرات () ]
|
||
[ فالب وبلاگ : وبلاگ اسکین ] [ Weblog Themes By : weblog skin ] |