سفارش تبلیغ
صبا ویژن

نغمه ی عاشقی
 
قالب وبلاگ
لینک دوستان

این نوشته به اصرار دوستمه،که به مناسبت آشتی با دوستشه...
امروز خیلی زود از خواب بیدار شدم.به خودم گفتم امروز روز خوبیه..
دیدم گوشیم داره زنگ میخوره.طبق معمول دوست جونم بود...بهترین وصمیمی ترین دوستم بود
از دوستیمون اینوبگم ماازبچگی ازبدو تولدباهم بودیم تا الان...
همش باهم بودیم،من همش فکر میکردم ماباید یک نفر می بودیم...
آخه مثل یه دوست معمولی نبودیم رابطه مون مثل رابطه ی خورشید بود باروز....
ازحالش باخبر بودم،میدونستم چند وقتیه که خیلی ناراحته،ولی به روی خودش نمی آوورد.خیلی مهربون ودلسوز والبته یه کم ساده بود...
فکر میکرد همه مثل خودش صادقند..فکرای مثبت داشت یه دوستی هم داشت که خیلی خیلی به هم نزدیک بودن.خیلی دوسش داشت...
به دوستش حسودیم میشد آخه دوستم اونو اندازه ی بی نهایت دوست داشت..ولی نه،خوشحال بودم چنین دوستی داره که پارویاورشه...
دوستم کم حرف می زد کم ناراحت میکرد ولی زود ناراحت میشد....خیلی دلنازک بود....
ولی چند وقت پیش یه اتفاق خیلی خیلی زیبا برای دوستم پیش اومده بود.خوشحال بود.منم از خوشالی اون خوشحال بودم...
اما بنا به دلایلی اون اتفاق خوب تبدیل به یک خاطره بد برای دوستم شد .همه چیز درهمو برهم شد....
دوست منم همه ی این بدبیاری هارو پای دوستش نوشت میگفت:از دست اون برمی اومد این اتفاقو تبدیل به یه  اتفاق خوب کنه
به نظر منم میتونست کاری کنه دوستش...
ولی دوستش میگفت این به نفعت نبودکه بیام برات کاری کنم...
ولی دوست من با همه علاقه ای که به دوستش داشت،رابطشون بهم خورد...دوستم خیلی تغییر کرده بود...دیگه هیچی خوشحالش نمی کرد..
بگذریم...دوستم زنگ زد...دیدم داره گریه می کنه.
گفتم چی شد...اتفاقی افتاده....گفت:نمیدونم...
آروم باش
الان خیلی ارومم...
بگو چی شده؟
یادته با دوستم قهرکرده بودم؟
آره می دونم...
دیگه داشتم سعی می کردم فراموشش کنم ولی دلم براش تنگ شده بود،انگار منو ،مغزمو تسخیر کرده بود،احساس می کردم چیزیو کم دارم...هرچی هم دوست جدید پیدامیکردم ولی جای اونو نمی گرفت...چیزایی که ازش یادگاری داشتمو همه رو یه جایی گذاشته بودم که جلو چشام نباشه....
خوب بگو چی شد؟
یه روز تنها بودم دیدم سحر نامی اومد ..ازم اجازه خواست که میتونم یه چیزی به شما بگم...گفتم در مورد چی؟گفت در مورد دوستتون....
منوفرستاد ..آخه خیلی دلش واست تنگ شده میدونی چقدر منتظرت موند؟
گفتم:توی غریبه رو چرافرستاد؟
گفت:آخه دلش نمی خواست خودیها از کدورتی که بینتون بود باخبرشن؟دوست داشت ،توی ذهن همه همون دوتادوست جداناپذیر باشین...
گفتم :چراخودش نیومد:چون دوست نداشت چیزی بگی بعدش شرمنده بشی...
اون همش به فکرت بود تو اصلا متوجه اطرافت بودی که چطور تا اینجا پیش اومدی؟ همه هم از حمایتای اون بود...خیلی واست پیام فرستاد چه نشونه هایی که واست نذاشت...سحر بااون سن کمش منو متوجه دوستم کرد...منم که ناخودآگاه ضمیرم منتظرش بودم،گفتم حالا اون کجاست؟میتونم ببینمش؟
اون منتظرته،هر وقت خودت اراده کنی....
سحر رفت...اما چشامو باز کرد به واقعیت...
یه کمی صبر کردم رفتم پیشش دیدم منتظرمه...
خیلی خوشحال بودم...فقط گریه میکردم همین....
چطور میتونم جبران کنم ؟یعنی میتونم؟...بهش گفتم دیگه دستتو ول نمیکنم...
گفتم یادم بده،یاد بگیرم،یادم نره یادت کنم...
منم وقتی شنیدم خیلی خوشحال شدم...از اینحاهم از سحر خوب ومهربون تشکر میکنم که دوستمو با دوستش آشتی داد...



[ شنبه 90/11/8 ] [ 6:5 عصر ] [ دانشجوی ریاضی ] [ نظرات () ]
.: Weblog Themes By WeblogSkin :.
درباره وبلاگ

موضوعات وب
امکانات وب


بازدید امروز: 18
بازدید دیروز: 49
کل بازدیدها: 832217