سفارش تبلیغ
صبا ویژن

نغمه ی عاشقی
 
قالب وبلاگ
لینک دوستان

مادر

مردی سرگردان،با عصایی در دست ازشهری به وطن خود باز گشت. لباسهایش، موهایش گرد آلودوصورتش از آفتاب سوخته بود،با خود اندیشید:آیاکسی مرا خواهد شناخت؟

کنار

دروازه ی شهر،همان جایی که اتاقک نگهبانی قرار داشت،به دیوار تکیه دادوچشم به دروازه بان دوخت.خیلی زود دروازه بان راشناخت چراکه از نزدیکترین دوست دوران تحصیلش بودوسالهاروی یک نیمکت درس خوانده بودندامادروازه بان اورانشناخت.

مرد تبسم تلخی بر لب آورد،حق رابه دروازه بان دادوزمزمه کرد:"حق داردمرانشناسد،چون افتاب صورتم را سوزانده است." از دروازه گذشت،وارد شهر شدازکوچه هاوخیابانها گذشت به جلوی خانه ی دختری که روزی ازاوخواستگاری کرده بودوقصدازدواج با اوراداشت رسید.دختر اورا دید،اما انگار غریبه ای رادیده باشد،بی اعتناماند.

مردتبسم تلخی برلب آورد،حق را به او دادوزمزمه کرد:

"حق داردمرانشناسد،چون موهایم آشفته وکفشهایم غبارآلوداست"به راهش ادامه داد.به جلوی کلیسای شهر رسید،ظهریکشنبه بودوهمسایگانش درحال بیرون آمدن ازکلیسابودنداماهیچ کدام اورانشناختند.

مردتبسم تلخی برلب آورد،حق رابه آنهادادوزمزمه کرد:" حق داردمرانشناسد،چون لباسهایم کهنه ومندرس است."

ناگهان درمیان جمعیت مادرش رادید،پیرزن عصازنان درحال خارج شدن ازکلیسابود،تاچشمش به اوافتادقطره اشکی ازگوشه چشمش سرازیرشد.سرش رابه سوی آسمان بلندکردزیرلب چیزی گفت وباباقدمهای پرشتاب به طرف پسرش رفت.مردباقدمهایی بلندبه طرف پیرزن رفت.همدیگرراصمیمانه درآغوش گرفتندواشک شوق هنای صورتشان راپوشاندمرددرهمان حال باخوداندیشید:مادرچه موجودعجیبی است باوجودی که لباسهایم کهنه،موهایم آشفته وکفشهایم غبارآلوداست،چقدر خوب مراشناخت

منتظر نظرهای زیبایتان هستم

 

 


[ دوشنبه 88/7/27 ] [ 10:59 عصر ] [ دانشجوی ریاضی ] [ نظرات () ]
.: Weblog Themes By WeblogSkin :.
درباره وبلاگ

موضوعات وب
امکانات وب


بازدید امروز: 17
بازدید دیروز: 49
کل بازدیدها: 832216